آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

تولد

عزیزترینم تولد مبارک ....آرزو همه بهترین ها رو برات دارم  فردا تولدت  توی تقویم ایرانی هست ....شنبه اینجا ..ولی ما تولدت رو 1 شنبه میگیریم الان داری میگی ماما و میایی روی مبل کنار میشینی ...فدای تاتی کردنت عزیزم 10 قدم به نتهایی راه میری ..چند باری از حالت نشسته خودت باند شدی و راه رفتی .....توی خونه همش اوا آوا میگی ....فک میکنی که اوا چیه که من و بابا دائم میگیم ..... میام از حس روز تولدت مینویسم ..این روزها خیلی کار دارم اخه 70 نفر مهمون داریم برای تولد و تمام کارها رو هم خودم باید انجام بدم ..... عاشقتم دخترکم ....اگر نباشی منم نیستم   ...
28 ارديبهشت 1391

گردش در یک روز افتابی

عزیز دل مامان اینجا آفتاب خیلی کم هست ...یعنی هست ولی نه خیلی الان مثلا بهار هست ولی بیشتر وقتها بارونی هست و دمای هوا هم بین 10 تا 15 درجه ..بیشتر از این نمیشه ...تا تابستون که کمی هوا بهتر میشه ..... روز 1 شنبه بابایی تعطیل بود و هوا هم آفتابی ..گفتیم بریم مرکز شهر که با مرغ های دریایی بازی کنی و هوایی بخوریم ....عکسهای اون روزت : آوا فراری  از آفتاب :     آوا در کالسکه کنار دریاچه : آوا در حال بستنی خوردن(نوش جونت عزیزم ) : آوا و نگاه کردن به جوجوها : عزیزم دنبال پرنده ها میرفتی که بگیری ..چون هنوز راه نمیره با بابا دنبالشون میکردین ...وقتی پرواز میکردن گریه میکردی ....اسباب بازیهام میرن...
12 ارديبهشت 1391

آوا در حمام

اون روز بالاخره مامان از تنبلی دست برداشت و از شب قبل حمام ( لاندری )پایین  رو گرم کرد تا که ببرت بزارت توی وانت یک کمی بازی کنی به خاطر تو هم شده باید برای اونحا یه وان یخریم نصب کنیم که بری بازی کنی  ...اخه قبلا بازی نمیکردی و گریه میکردی ....حمام بالا هم دوش کابین هست و نمیشه اونحا بزارمت توی وانت ....دیگه کلی بازی کردی انجا هنوز روی سرت اب نریختم که گیریه نکنی ..چون اب روی سر دوست نداری ... کلا گیر شامپو بدنت هستی ..خیلی دوسش داری ...از دستت نمینداختی ..اون روز هم توی اتاق بود از پایین آورده بودم رفته بودی پیدا کرده بودی و به من نشون میدادی   وای نمیخوام سرمو بشوری .... 1 ساعتی بازی کردی ....
7 ارديبهشت 1391
1